Organ |
ارگ ، ارغنون ، عضو، اندام ، الت ، وسيله. |
Organ |
عضو، الت ، ارگان. |
Organ grinder |
(مو.) نوازنده سيار ارگ دستي. |
Organdie |
(organdy) پارچه ارگاندي. |
Organdy |
(organdie) پارچه ارگاندي. |
Organic |
عضوي ، ساختماني ، موثر درساختمان اندام ، اندام دار، اساسي ، اصلي ، ذاتي ، بنياني ، حيواني ، الي ، وابسته به شيمي الي ، وابسته به موجود الي. |
Organism |
اندامگان ، سازواره ، تركيب موجود زنده ، سازمان. |
Organist |
نوازنده ارگ. |
Organizable |
قابل تشكيلا ت دادن ، سر و صورت دادني. |
Organization |
سازمان ، تشكيلا ت. |
Organization |
سازمان ، سازماندهي. |
Organization chart |
نمودار سازماني. |
Organize |
سازمان دادن ، متشكل كردن. |
Organize |
سازمان دادن ، تشكيلا ت دادن ، درست كردن ، سرو صورت دادن |
Organized |
سازمان يافته ، متشكل. |
Organography |
عضو شناسي ، اندام شناسي. |
Organology |
اندام شناسي ، مبحث ساختمان موجودات الي. |
Organon |
عضو بدن ، وسيله كسب معرفت ، سبك علمي ، مجموعه اي از عقايدعلمي و مدون. |
Organzine |
ابريشم تابيده ، قيطان ابريشمي ، ابريشم باقي. |
organelles |
اندامکها |