Farsi Dictionary

Organ

ارگ ، ارغنون ، عضو، اندام ، الت ، وسيله.

Organ

عضو، الت ، ارگان.

Organ grinder

(مو.) نوازنده سيار ارگ دستي.

Organdie

(organdy) پارچه ارگاندي.

Organdy

(organdie) پارچه ارگاندي.

Organic

عضوي ، ساختماني ، موثر درساختمان اندام ، اندام دار، اساسي ، اصلي ، ذاتي ، بنياني ، حيواني ، الي ، وابسته به شيمي الي ، وابسته به موجود الي.

Organism

اندامگان ، سازواره ، تركيب موجود زنده ، سازمان.

Organist

نوازنده ارگ.

Organizable

قابل تشكيلا ت دادن ، سر و صورت دادني.

Organization

سازمان ، تشكيلا ت.

Organization

سازمان ، سازماندهي.

Organization chart

نمودار سازماني.

Organize

سازمان دادن ، متشكل كردن.

Organize

سازمان دادن ، تشكيلا ت دادن ، درست كردن ، سرو صورت دادن

Organized

سازمان يافته ، متشكل.

Organography

عضو شناسي ، اندام شناسي.

Organology

اندام شناسي ، مبحث ساختمان موجودات الي.

Organon

عضو بدن ، وسيله كسب معرفت ، سبك علمي ، مجموعه اي از عقايدعلمي و مدون.

Organzine

ابريشم تابيده ، قيطان ابريشمي ، ابريشم باقي.

organelles

اندامکها

Keyword

Criteria