Inter |
در خاك نهادن ، مدفون ساختن ، در قبر نهادن ، زير خاك پوشاندن. |
Inter alia |
ميان چيزهاي ديگر، ميان اشخاص ديگر. |
Inter se |
ميان خودشان. |
Interact |
متقابلا اثر كردن ، فعل و انفعال داخلي داشتن. |
Interaction |
اثر متقابل ، فعل و انفعال. |
Interbreed |
نژادهاي مختلف را با هم پيوند كردن ، اصلا ح نژاد كردن. |
Intercalary |
اندر جاه ، زاءد، اضافي ، افزوده ، كبيسه ، مندرج. |
Intercalate |
جادادن ، درج كردن. |
Intercede |
پادر مياني كردن ، ميانجي گري كردن ، ميانجي شدن ، ميانه گيري كردن ، وساطت كردن ، شفاعت كردن. |
Intercellular |
واقع در ميان ياخته ها، داخل سلولي ، بين ياخته اي. |
Intercept |
بريدن ، قطع كردن ، جدا كردن ، حاءل شدن ، جلو كسي را گرفتن ، جلو گيري كردن. |
Intercepter |
بازدارنده ، متقاطع. |
Interception |
جلوگيري ، حاءل شدن ، قطع كردن. |
Intercession |
ميانجي گري ، پايمردي ، شفاعت ، وساطت ، پادرمياني. |
Intercessor |
ميانجي ، پادرميان. |
Interchange |
باهم عوض كردن ، مبادله كردن ، تبادل كردن ، تغيير دادن ، متناوب ساختن. |
Interchangeable |
قابل تعويض ، با هم عوض كردني ، قابل معاوضه ، قابل مبادله ، تبادل پذير. |
Intercollegiate |
وابسته بكالج ها، (در مورد مسابقات) بين كالجهاي مختلف ، بين دانشكده ها. |
Intercolumniation |
فاصله گذاري بين ستونها. |
Intercom |
(system intercommunication) دستگاه مخابره داخل ساختمان. |
Intercommunicate |
مرتبط بودن با، مراوده داخلي داشتن ، مبادله كردن ، اميزش كردن ، معاشرت كردن ، داراي مراوده. |
Intercommunication |
ارتباط، رابطه يا مخابره بين چند مركز. |
Intercommunication system |
ارتباط بوسيله ميكروفون و بلندگو، سيستم ارتباط بين اطاقهاي يك اداره بوسيله بلندگو. |
Intercommunion |
اميزش ، مراوده ، ارتباط مشترك ، اقدام مشترك. |
Interconnect |
بهم پيوستن ، بهم وصل كردن. |
Interconnection |
اتصالي داخلي. |
Intercontinental |
بين قاره اي ، درون بري. |
Intercostal |
(تش.) واقع در ميان دنده ها، واقع در بين رگبرگها. |
Intercourse |
مقاربت ، اميزش ، مراوده ، معامله ، داد و ستد. |
Intercross |
از هم گذشتن ، تقاطع كردن ، جفت گيري. |
Intercultural |
وابسته به فرهنگ دو كشور، بين فرهنگي. |
Intercurrent |
در ميان اينده ، مداخله كننده ، درميان چيزهاي ديگر رخ دهنده ، تداخل كننده. |
Interdenominational |
وابسته به فرقه هاي مذهبي و روابط انها با يكديگر. |
Interdental |
واقع در ميان دو دندان ، بين دنداني. |
Interdepartmental |
وابسته به ادارات داخلي ، بين اداره اي. |
Interdepend |
بيكديگر متكي بودن ، بسته بهم بودن ، بهم موكول بودن ، مربوط بهم بودن ، وابسته بهم بودن. |
Interdependence |
(interdependency) اتكاء متقابل ، وابستگي. |
Interdependency |
(interdependence) اتكاء متقابل ، وابستگي. |
Interdependent |
وابسته (به يكديگر)، متكي يا موكول بيكديگر. |
Interdict |
قدغن ، تحريم ، منع ، جلوگيري ، ممنوعيت ، نهي ، حكم بازداشت ، حكم نهي ، حكم اداري ، بازداشتن ، محجور كردن ، نهي كردن. |
Interdiction |
نهي كردن ، جلوگيري. |
Interdigitate |
واقع در ميان انگشتان ، بهم اتصال دادن ، بهم اتصال پيدا كردن ، بهم جفت كردن. |
Interdisciplinary |
مربوط به رشته هاي مختلف علمي. |
Interest |
(.n) بهره ، تنزيل ، سود، مصلحت ، دلبستگي ، علا قه.(.vi &.vt) علا قمند كردن ، ذينفع كردن ، بر سر ميل اوردن. |
Interfaith |
شامل اشخاصي داراي عقايد و اديان مختلف ، بين الا دياني. |
Interfere |
دخالت كردن ، پا بميان گذاردن ، مداخله كردن. |
Interference |
دخالت ، فضولي. |
Interferential |
وابسته به دخالت. |
Interfertile |
قابل لقاح در داخل خود، اماده زاد و ولد دوتايي باهم |
Interfruitful |
(در مورد گياه) قابل گرده افشاني يا لقاح با يكديگر. |
Interfuse |
در هم ريختن ، بهم اميختن ، افشاندن. |
Interfusion |
بهم اميختن ، در هم ريختن. |
Intergalactic |
بين كهكشاني. |
Intergeneric |
بين گونه اي ، بين انواع نژادي ، بين طبقه اي. |
Interglacial |
(ز.ش.) واقع در بين دو دوره يخ بندان. |
Intergradation |
محو سازي تدريجي ، درجه بندي داخلي. |
Intergrade |
تدريجا محو كردن ، تدريجا محو شدن ، طبقه بندي داخلي كردن. |
Intergraft |
متقابلا پيوند شدن ، متقابلا پيوند زدن. |
Intergrowth |
رشد با هم ، رويش توام ، رشد دروني. |
Interim |
موقتي ، موقت ، فيمابين ، فاصله ، خلا ل مدت. |
Interior |
دروني ، داخلي ، دور از مرز، دور از كرانه. |
Interject |
در ميان اوردن ، بطور معترضه گفتن ، (م.ل.) در ميان انداختن ، در ميان امدن ، مداخله كردن. |
Interjection |
(د.) حرف ندا، صوت ، اصوات. |
Interjectional |
معترضه ، اصواتي ، ندايي. |
Interlace |
بهم پيچيدن ، در هم اميختن ، در هم بافتن ، مشبك كردن ، از هم گذراندن ، تقاطع كردن. |
Interlaminate |
در بين ورقه ها يا طبقات متناوب قرار دادن ، متورق كردن ، ورقه ورقه بين هم گذاردن. |
Interlard |
اميختن ، مخلوط كردن ، بميان اوردن. |
Interlayer |
لا يه بين دو لا يه. |
Interleave |
برگ سفيد لا ي صفحات كتابي گذاشتن ، در ميان چيزي جا دادن. |
Interline |
در ميان سطرها نوشتن ، استر گذاشتن. |
Interlinear |
مدرج در ميان سطور، داراي ميان نويسي. |
Interlineation |
در ميان سطر نويسي. |
Interlink |
بهم پيوستن ، مسلسل كردن ، بهم جفت كردن. |
Interlock |
بهم پيوستن ، در هم گير كردن ، بهم ارتباط داشتن ، بهم قفل كردن ، درهم بافتن ، بهم پيچيدن. |
Interlocution |
تبادل نظر، محاوره ، قراءت يا اواز. |
Interlocutor |
جواب دهنده ، طرف صحبت ، هم سخن ، كليم. |
Interlope |
(براي سودجويي) مداخله كردن ، پادرميان كار ديگران گذاردن ، فضولي كردن. |
Interlude |
ايست ميان دو پرده ، بادخور، فاصله. |
Interlunar |
(interlunary) موقعي كه ماه نامريي است ، محاقي ، بين دوماه. |
Interlunary |
(interlunar) موقعي كه ماه نامريي است ، محاقي ، بين دوماه. |
Intermaediate host |
جانور يا گياهي كه روي انگلي رشد و نمو كند. |
Intermarriage |
ازدواج افراد ملل يا نژادهاي مختلف. |
Intermarry |
ازدواج كردن با افراد ملل يا نژادهاي مختلف. |
Intermeddle |
مخلوط كردن ، مداخله كردن ، فضولي كردن. |
Intermediacy |
وساطت ، ميانجي گري ، مداخله ، شفاعت. |
Intermediary |
ميانجي ، وساطت كننده ، مداخله كننده ، وساطت ، مداخله. |
Intermediate |
ميانه ، متوسط، درميان اينده ، مداخله كننده ، در ميان واقع شونده ، واسطه ، ميانجي. |
Intermediation |
ميانجي گري ، مداخله. |
Interment |
ايين تدفين ، دفن ، تدفين ، بخاك سپاري. |
Intermezzo |
تنوع ، فاصله ، حادثه عشقي ، نمايش كوتاه در ميان پرده هاي نمايش جدي ، قطعه موسيقي كوتاه. |
Interminable |
پايان ناپذير، تمام نشدني ، بسيار دراز. |
Intermingle |
با هم اميختن ، با هم مخلوط كردن ، ممزوج كردن. |
Intermission |
تنفس (بمعني زنگ تنفس يا فاصله ميان دو پرده نمايش) باد خور، غير داءم ، نوبه اي ، تنفس دار. |
Intermit |
قطع كردن ، گسيختن ، موقتا تعطيل كردن ، نوبت داشتن ، نوبت شدن. |
Intermittence |
مكث ، فاصله ، نوبت ، تناوب. |
Intermittent |
متناوب ، نوبت دار، نوبه اي ، نوبتي. |
Intermittent current |
جريان متناوب. |
Intermitter |
قطع كننده ، متناوب كننده. |
Intermix |
بهم اميختن ، در هم اميختن ، با هم مخلوط كردن. |
Intermixture |
اختلا ط، امتزاج. |
interacting |
تعامل |
interactive |
تعاملي |
interchangeably |
به جاي يکديگر - قابل معاوضه - تبادل پذير |
interchanging |
تبادل |
interconnected |
پيوسته |
interconnectivity |
اتصال |
Interdependencies |
وابستگي |
Interested |
علاقه مند |
interesting |
جالب |
Interestingly |
جالب توجه |
interests |
علاقه |
interface |
رابط |
Interfaces |
رابط ها |
interfering |
مداخله |
interflow |
ترکيب |
interlacing |
بافته |
interludes |
ميان - وسط - بين دو پرده نمايش |
intermediaries |
واسطه ها |
intermediates |
واسطه |
intermittently |
ljkh,f |
intermittently |
متناوب |
internal organs |
اندام هاي داخلي |
internalized |
دروني |
Internalizing |
دروني |
international coach |
مربي بين المللي |
International Mobile |
موبايل بين المللي |
internet |
اينترنت |
interoperability |
قابليت همکاري |
interpersonal |
فردي |
interpretable |
تفسيري |
interpreted |
تفسير |
interpreting |
تفسير |
interrelated |
مرتبط |
interrelation |
ارتباط |
Interrupt |
وقفه |
interrupting |
قطع |
interstitial |
a page that appears before or after another page on a website, often showing advertisements or asking if the user is old enough to view the material |
interstitial |
بینابینی |
interusion |
نفوذ |
intervals |
فاصله |
interven |
مداخله |
intervened |
مداخله |
intervenes |
مداخله |
intervening |
مداخله |
intervent |
مداخله |
interviewee |
مصاحبه شونده |
interviewees |
مصاحبه شوندگان |