Spot |
نقطه ، خال ، مكان ، محل ، لكه ، زمان مختصر، لحظه ، لكه داركردن ياشدن ، باخال تزءين كردن ، درنظرگرفتن ، كشف كردن ، اماده پرداخت ، فوري. |
Spot |
خال ، نقطه ، لك ، موضع ، بجا اوردن. |
Spot check |
مقابله موضعي ، بررسي موضعي. |
Spot check |
بطور چند در ميان ازمودن ، سرسري وبا عجله رسيدگي كردن. |
Spot test |
ازمايش فوري. |
Spot welding |
نقطه جوش. |
Spotless |
بي عيب ، بي لكه ، بي خال. |
Spotlight |
نورافكن ، شخصي كه در زير نورافكن صحنه نمايش قرارگرفته ، چراغ نورافكن. |
Spottable |
لكه پذير، پيدا كردني. |
Spotter |
خال گذار، نقطه نقطه ، كاشف جنايات ، هدف ياب. |
Spotty |
پر از لكه ، الوده ، متناوب ، چند در ميان. |
spotted |
خالدار - لکه دار |
spotting |
اشاره - متوجه چيزي شدن |