Farsi Dictionary

Spot

نقطه ، خال ، مكان ، محل ، لكه ، زمان مختصر، لحظه ، لكه داركردن ياشدن ، باخال تزءين كردن ، درنظرگرفتن ، كشف كردن ، اماده پرداخت ، فوري.

Spot

خال ، نقطه ، لك ، موضع ، بجا اوردن.

Spot check

مقابله موضعي ، بررسي موضعي.

Spot check

بطور چند در ميان ازمودن ، سرسري وبا عجله رسيدگي كردن.

Spot test

ازمايش فوري.

Spot welding

نقطه جوش.

Spotless

بي عيب ، بي لكه ، بي خال.

Spotlight

نورافكن ، شخصي كه در زير نورافكن صحنه نمايش قرارگرفته ، چراغ نورافكن.

Spottable

لكه پذير، پيدا كردني.

Spotter

خال گذار، نقطه نقطه ، كاشف جنايات ، هدف ياب.

Spotty

پر از لكه ، الوده ، متناوب ، چند در ميان.

spotted

خالدار - لکه دار

spotting

اشاره - متوجه چيزي شدن

Keyword

Criteria