Farsi Dictionary

Represent

نمايش دادن ، نماياندن ، فهماندن ، نمايندگي كردن ، وانمود كردن ، بيان كردن.

Represent

نشان دادن ، نماينده بودن.

Representable

قابل عرضه.

Representation

نمايش ، نمايندگي ، تمثال ، نماينده ، اراءه.

Representation

نمايش ، نمايندگي.

Representationalist

معتقد بفلسفه ايده هاو افكار.

Representative

نماينده ، حاكي از، مشعربر.

Representative

نمايشگر، نماينده.

Representer

معرفي كننده.

Representational

بازنمودی

represented

نشان داده شده

representing

نمايندگي

Keyword

Criteria