Farsi Dictionary

Orb

جسم كروي ، گوي ، عالم ، احاطه كردن ، بدور چيزي گشتن ، بدور مدار معيني گشتن ، كروي شدن.

Orbicular

گرد، چرخي ، كروي ، مدور، كامل.

Orbiculate

حلقوي ، كروي ، چرخي ، دايره وار.

Orbit

حدقه ، مدار، فلك ، مسير، دور، حدود فعاليت ، قلمرو، بدور مداري گشتن ، دايره وار حركت كردن.

Orbit

مدار، مسير دوران ، دور زدن.

orbiter

مدارگرد

orbiting

در مدار

Keyword

Criteria