Fit |
بيهوشي، غش، تشنج، هيجان، در خور، مناسب، شايسته، تندرست، اندازه بودن درمورد جامه، برازندگي، زيبنده بودن بر، مناسب بودن براي، شايسته بودن، متناسب كردن، سوار يا جفت كردن، صلاحيت دار كردن، گنجاندن، قسمتي از يك شعر يا سرود. |
Fit |
در خور، مقتضي ، شايسته ، خوراندن. |
Fitchet |
(ج.ش.) گربه قطبي (polecat). |
Fitchew |
(ج.ش.) راسو، ظربان ، پوست راسو يا گربه قطبي. |
Fitful |
حمله اي ، غشي ، متغير، هوس پرست ، دمدمي. |
Fitment |
لوازم ، وسايل نصب. |
Fitter |
كمك مكانيك ، فيتر. |
Fitting |
مناسب ، بجا، بمورد، بموقع ، پرو لباس. |
Fitting |
جفت سازي ، سوار كني ، لوازم. |
Fitting shop |
كارگاهي كه در انجا اجزاي ماشين را سوار ميكنند، كارگاه مونتاژ. |
fitness |
تناسب اندام |
fittings |
اتصالات |