Farsi Dictionary

Brass

برنج (فلز)، پول خرد برنجي ، بي شرمي ، افسر ارشد.

Brass hat

افسر ارشد ارتش ، شخص مهم ، امير.

Brass knuckles

پنجه مشت زني ، پنجه بوكس.

Brassiere

پستان بند.

Brassily

شبيه فلز برنج ، باپررويي ، گستاخ وار، بيشرمانه.

Brassiness

بي شرمي ، نابخردي ، فرومايگي ، پستي ، برنجي.

Brassy

برنج مانند، برنجين ، (مج.) بي شرم ، پررو، نابخرد، بي تدبير، پست ، فرومايه ، بدل ، قلب ، برنگ برنج.

Keyword

Criteria