Farsi Dictionary

Fix

كار گذاشتن ، درست كردن ، پابرجا كردن ، نصب كردن ، محكم كردن ، استواركردن ، سفت كردن ، جادادن ، چشم دوختن به ، تعيين كردن ، قراردادن ، بحساب كسي رسيدن ، تنبيه كردن ، ثابت شدن ، ثابت ماندن ، مستقر شدن ، گير، حيص وبيص ، تنگنا، مواد مخدره ، افيون.

Fixable

ثبات پذير، محكم كردني.

Fixate

تثبيت كردن ، محكم كردن ، متمركز كردن.

Fixation

تعيين ، تثبيت ، تحكيم ، دلبستگي زياد، عشق زياد، خيره شدگي ، تعلق خاطر، ثابت كردن.

Fixative

ثابت كننده.

Fixed

ثابت ، مقطوع ، ماندني.

Fixed

ثابت ، ماندني ، مقطوع.

Fixed assets

دارايي هاي ثابت.

Fixed field

ميدان ثابت.

Fixed format

قابل ثابت.

Fixed head

با نوك ثابت.

Fixed head disk

گرده با نوك ثابت.

Fixed length

با درازاي ثابت.

Fixed length record

مدرك با درازاي ثابت.

Fixed point

مميز ثابت.

Fixed point

با مميز ثابت.

Fixed radix

با مبناي ثابت.

Fixed star

ستاره ثابت ، ثوابت.

Fixer

دلا ل ، كارچاق كن ، دواي ثبوت عكاسي.

Fixing

(درعكاسي) ثبوت ، تثبيت ، (بصورت جمع) حاشيه ، ريشه ، لوازم ، فروع ، اثاثه.

Fixity

تثبيت ، ثبوت ، ثبات ، قرار، پايداري ، استواري.

Fixture

چيز ثابت ، (درجمع) اثاثه ثابت ، لوازم نصب كردني.

Keyword

Criteria