Farsi Dictionary

Chief

رءيس ، سر، پيشرو، قاءد، سالا ر، فرمانده ، عمده ، مهم.

Chief justice

(ز.ع.) رءيس دادگاه ، قاضي اعظم ، قاضي القضات.

Chief of staff

رءيس ستاد.

Chief of state

رءيس دولت.

Chief petty officer

(ن.د.) ناوبان دوم.

Chief warrant officer

(نظ.) استوار يكم.

Chiefly

مخصوصا، بطور عمده.

Chieftain

سالا ر، سردسته ، رءيس قبيله.

chief engineer

مهندس ارشد

chief executive

مدير اجرايي

Keyword

Criteria